مردکی ناخوش و نزار افتاد
سخت در حال احتضار افتاد
زن خود خواندو بگفت ای زن
خوهشی کوچک از تو دارم من
که پس از مرگ من به خوشروئی
با تقی خان کنی زناشویی
زن چو از شوهر این سخن بشنید
متعجب شدو از او پرسید
تو که بودی همیشه دشمن او
حال خواهی که من شوم زن او؟
گفت آری چو دشمنش هستم
فکر بدبخت کردنش هستم