خر ناز
نویسنده: سیدمحمدعباس زاده(شنبه 87/4/15 ساعت 6:17 عصر)
یک خر نازی داشتم
ینجه پیشش گذاشتم
خره ینجه رو خردش
دزده اومو بردش
تو ای دزد ناغلا
خرو رو بردی کجا
چشمات کور شه ایشالا
اگر گیرت بیارم
باباتو در میارم
من با این خر حیون
صبح ها میرفتم میدون
اگر چنگم بیفتی
میندازمت به زندون
ایشالا
خر ما میکرد عرعر
همسایه ها شدند کر
دزد بی انصاف اومد
خرمو دزدید بی خبر
شدم معتاد تریاک
بریز فرغون و فرغون بر سرم خاک
شدم معتاد تریاک
الان که لوله لولم
کشیدم فول فولم
همش دنبال لولم
خدا چه کنم چکاربکنم
خدا طاقت ندارم
جوانی طیب این کوچه بودم
حالا شیره ایم من
همه لاتها به پیشم جوجه بودند
حالا شیره ایم من
معروف به اصغر ساتوری بودم من
حالا شیره ایم من
جوانی کله شق و زور بودم من
حالا شیره ایم من
چطور بود؟
مرد خسیس
نویسنده: سیدمحمدعباس زاده(چهارشنبه 87/4/12 ساعت 11:52 عصر)
شبی با زن خوشگل خویشتن
چنین گفت مرد خسیس و قناس
چرا بهر این پیرهنهای شیک
مرتب تلف میکنی اسکناس
اگر بهر من میکنی پز درست
نمیخواهم اصلا بپوشی لباس
شوهر من گوهر مخزن میخواد
پیرشده شانه و سوزن میخواد
مرغ شده دانه ارزن میخواد
دو زن داره بازم دلش زن میخواد
شوهری دارم نود سالشه
ریش سفیدش تا پر شالشه
خرخرو پف پف میکنه وقط خواب
تر شده از اب دهنش رختخواب
تازه شنیدم که به گوشه و کنار
دختر نه ساله شده خواستگار
در سر پیری هوسش بر سر است
طالب همخوابگی دلبر استش
کز صلح کنند اهل عالم یکسر متروک شود بین بشر فتنه و شر
هر فتنه که بنگری پذیرد پایان جز کشمکش عروس و مادرشوهر
بد بختی
نویسنده: سیدمحمدعباس زاده(چهارشنبه 87/4/12 ساعت 10:44 صبح)
آن هنر پیشه هوس پرور
که به هر فصل همسری دارد
گفت هر وقت میرسم به زنی
که جمالی و منظری دارد
بد بخت یا که بنده زن دارم
یا که آن ماه شوهری دارد
انتقام
نویسنده: سیدمحمدعباس زاده(چهارشنبه 87/4/12 ساعت 10:29 صبح)
مردکی ناخوش و نزار افتاد
سخت در حال احتضار افتاد
زن خود خواندو بگفت ای زن
خوهشی کوچک از تو دارم من
که پس از مرگ من به خوشروئی
با تقی خان کنی زناشویی
زن چو از شوهر این سخن بشنید
متعجب شدو از او پرسید
تو که بودی همیشه دشمن او
حال خواهی که من شوم زن او؟
گفت آری چو دشمنش هستم
فکر بدبخت کردنش هستم
رسوا می شود
نویسنده: سیدمحمدعباس زاده(چهارشنبه 87/4/12 ساعت 10:21 صبح)
گفتمش از دیدن رویت دلم وا میشود
گقت در هر کس چنین احوال میشود
گفتمش گاهی چراازدیده پنهان میشوی
گفت مه گاهی نهان گاهی هویدا می شود
گفتمش رسوای خلقی گشته ام ازعشق تو
گفت آری هرکه عاشق گشت رسوا میشود
گفتمش از لعل هوس خیز تو خواهم بوسه ای
گفت گر بخشم مکرر این تمنا می شود
عقیده
نویسنده: سیدمحمدعباس زاده(چهارشنبه 87/4/12 ساعت 10:11 صبح)
دختری کو شده است با من دوست صاحب شکل خوب و روی نیکوست
اینکه گفتم عقیده من نیست در حقیقت عقیده خود اوست
سینه برجسته
نویسنده: سیدمحمدعباس زاده(چهارشنبه 87/4/12 ساعت 10:7 صبح)
گفت یکشب دختری با دختری
که فلان آقا جوانی خوبروست
سینه او راستی برجسته است
خاصه آن قسمت که کیف پول اوست
لیست کل یادداشت های این وبلاگ